با خاطرات جبهه... یاد سال 67-66
سلام دوستان
کلاس اول دبیرستان بودیم وهرستان حرفه ای ملاصدرا رشته حسابداری درس می خواندیم سال 65 چون اهل بداغ اباد بودم زرین شهر ما را ثبت نام نمی کرد و می گفت باید بروید مبارکه ..
خلاصه با چند تا بچه ها برای سپاهیان محمد ص رفتیم و هر جوری بود ثبت نام کردیم اعزام شویم وگواهی آموزش هم جور کردیم کار تکمیل پرونده که انجام شد وهمه کار هاصورت گرفت
نا گهان آقای دهقان جعفر اگه اشتباه نکنم وارد شد وتا مارا دید وپرسید کجایی هستید...!
یک پا جفت ایستاد ما را خط زد وبهانه آورد قد تان کوتاه است وسن تان کم است ما را کله کرد خدا بگم چکارش نکنه الهی شهید شه...
اگر رفته بودیم حداقل شهادت توفیق ما بود آخه اون وقتها بچه ها تیپ قمر خیلی شهید می دادند
ما هم توفیق را از دست دادیم نتونستیم بریم ونسیب شد با سپاهیان امام علی در مرحله بعد از مبارکه اعزام شدیم

(خبرنگار مصاحبه کننده فکر کنم شهید انتشاری در والفجر شهید شد خدایش رحمت کند)
امام خاطره ی دوم تابستان 66 برای اوین بار از مبارکه ثبت نام کردیم که به جبهه برویم اون اعزام از مبارکه 15 نفر اعزام می شدندن که 9 نفرشان بچه های بداغ اباد بودند ومن کوچک ترین فرد گروه بودم وچون با آنها بودم دیگه ایراد گرفته نشد
وقتی کار اعزام صورت گرفت وبه شوشتر رسیدم ساعت 2 شب بود هوا بس ناجوانمردانه گرم ... برای سرویش بهداشتی به توالت صحرایی که تانکر آهنی کنارش بود رفتم که لوله کشی داشت تا نشستم توی دستشوی از همه جا بیخبر...تا شیر آب را باز کردم چشم تون روز بد نبیند داغی اب به حدی بود که داد کشیدم که این آب را کی ایندر جوش کرده؟!...
که بر وبچه های رزمنده که دور بر بودند کلی خندیدند وهمه فکر کی کردند من شوخی کردم ولی اصلا اینطور نبود فکرش را نمی کردم این قدر آب گرم باشه .... اولین سوتی من در شب اول حضورم در بین رزمندگان...
اما در سومین اعزامم
در اوایل خرداد 67 در پادگان پانزده خرادد می خواستم سوار اتوبوس اعزام بشم که که یکی از بچه های سپاه در اعزام نیرو منا صدا کردو
گفت: پسر جان کجا....؟!
گفتم توفیق باشه میرم جبهه...
گفت: چند سالته؟...
گفتم 17 سال....
گفت با شناس نامه کی اومدی جبهه ...؟گفتم: خودم خلاصه گیر داد از کجا اعزام شدید...؟ گفتم مبارکه.. مینی بوس مبارکه را صدا کرد وگفت ایشون باید برگردد معلومه زرنگی کرده .... لازم است بگویم مرخصی بودم ودر حال باز گشت.... به یگان مربوطه ام
ناگهان معاون گردان مان عبدالرسول اکبری از دور منا دید صدا کرد: سید پس چرا سوار نمی شی...؟!
گفتم آقا نمی زاره می گه دفعه اولته میای جبهه وخلاصه ی ماجرا ... عبدالرسول روبه اون برادر پاسدار کرد وگفت: اخوی ایشون بار سومه اعزام میشه باید دفعه اول جلوش رامی گرفتید
ایشون بیسیم چی است احتیاج داریم به اون ...
برادر پاسدارمون کلی روبوسی معذرت خواهی کرد ومنا سوار اتوبوس کرد
یادش بخیر اون زمونا ...